ضمیر

خوشا آن دم کز استغنای مستی / فراغت باشد از شاه و وزیرم

ضمیر

خوشا آن دم کز استغنای مستی / فراغت باشد از شاه و وزیرم

وبنبشته هایی
در باب فرهنگ و ادب و انسان

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

اطلاع رسانی پذیرش طراحی و نقاشی برای کتاب ها و نشریات

۰ نظر ۲۹ تیر ۰۱ ، ۰۷:۱۱
محمّدرضا پریشی

گاهی زرِ  انسان او را به زیر می کشد ، تبدیل به لباس شیکی  می کندش  که آغاز و انجامش  در طوافی مشرکانه است  لابلای معبودان آویخته از چوب رختی  یا ارز دیجیتال بی پشتوانه ایی در رقابتی کور برای سقوط در اعماق درّه های سیلیکون ولی .

گاهی زورِ  انسان او را مقهور  می کند ، به زنجیرش می کشد و در نهایت از میان برش می دارد  گرگ می شود و او می شود  گرگ پیر و خسته ایی که جز رانده شدن از گله سرنوشتش نیست .
 برّه ها از گرگ پیر فرتوت  نمی ترسند .

و گاهی تصویر  زیبا ی انسان از خودش می سازد و تزویر ی که در مقابل  جهان بکار می بندد که او را زمین می زند ، او را از مسیر رشد  کنار می زند  و فرو می کاهدش  به مجسمه ایی شیشه ایی که هر دم ممکن است با کوچکترین ضربه ایی ترک بردارد و بگسلد  و یا رباتی که میزبان لباس های فاخر و تجملات تایتانیکی است ، 
یا عروسک خوشرنگ و لعابی  که  به قول فروغ فرخزاد با هر فشار هرزه ی دستی داد می زند من چه خوشبختم !
از آن صورتکهایی که  از  فرط بی لک و پیس بودن و  از زیادی آب و رنگ شان  نتوانی  باور  کنی که ساخته دست پدر و مادرشان باشند.

ربات هایی که از ابتدای تولدشان در لباسی کاملا انسانی ، اسیرانی اند در چنبره اهرام ِ

 

فصل چهارم دنیای غرب westword

 

زر و زور و تزویر ، تیغ و طلا و تسبیح ، استتثمار و استعمار و استحمار 
و ببینده باهوش می تواند در مقایسه ایی ساده از خود بپرسد  
ما چرا اسیریم ؟ 

 

حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم 
خوشا دمی کزین چهره ،  پرده بر فکنم 

 

 نخستین قسمتهای  فصل چهارم سریال westword این ها را هم می خواهد بگوید .
 ‏
 در ادامه همان بازنمایی مدرنش  از اسطوره ی *فلک لعبت باز*  ،  که از فصل اول شروع کرده بود به روایت نمودنش .:
 ‏ 
 ‏هدف نهایی جوامع تحت ستم رهایی از ستم است و شروع یک  زندگی مستقل  برای خودشان ،
 ‏اما   روزی انها  طاقتشان طاق  شود ،  بی تاب می شوند و دستان لرزانشان علیرغم برنامه ریزی و تربیتِ  کهن شان،  به ماشه می رود و فلز ،  می جنگند و تغییر می دهند   نه لزوما به هدف بهبود   و در نهایت دستگاه ستم کننده  را از ناز و نا  می اندازند ، 

 ‏ آیا می توانیم در آن صورت  انها را  کاملن رها شده  و آزاد محسوب نماییم ؟
  
 ‏ اگر این رهاشده گی  ، آزار دیگری  باشد هبه شده از سمت همانها که قبلن حاکم بودند و اکنون در پشت پرده اند ،  آنوقت چه ؟ 
 ‏
 ‏اگر این جهان ،  روی دیگر همان  لابیرنت تاریک هزارتویی  باشد که خیال می کردیم دربِ خروجی اش را یافته اییم  آنوقت چه ؟
 
اگر اصلا دربی نداشته باشد چه ؟ 

 ‏اگر  هنوز اندر خم ِ یک کوچه بوده  باشیم  ...


 

۰ نظر ۲۰ تیر ۰۱ ، ۲۱:۳۷
محمّدرضا پریشی


حوصله خواندن یک قصّه ی کوتاه را دارید ؟

قصه ی واقعی مردمانی که در این گوشه ی سیاره ایی که در مقایسه با جهان از یک نقطه حتا کوچکتر است ، به حکومت رسیدند ، و بلافاصله متخصصان را یا اخراج کردند یا فراری دادند و از سرِ سفره ی برکت الهی تاراندند و گفتند اینان 
مگسانِ گردِ شیرینیند ، 
بعد که دیدند جهان بهشان می خندد و  کارشان بدون تخصص پیش نمی رود ، گفتند خودمان تجربه می کنیم یاد می گیریم و متخصص می شویم ، پس برای متخصص شدن پشت سرهم با دلیل و بی دلیل بر روی رودخانه ها سدّ ساختند نه یکی یکی چندتا چندتا ،

  طبیعت شاکی شد و  مملکتشان به صحرایی بزرگ بدل گردید ،  حتی ابرها هم از آن ها رو برگرداندند .

 

قصه غربت شرقی

 

 

 

 

به مددِ  نگاه خشک و متصلب هیات های گزینشگر بی صلاحیت ، سالهاست که رتبه یک جهانیم در فرار مغزها، هر سال حدود ۱۸۰ هزار نفر از فارغ التحصیلان دانشکاهها و یا دانشجویان برتر زیست در غربت غربی را به غریبی در وطن خویش ترجیح می دهند .

 

برای هر یک نفر رتبه ی مقبول ِ کنکور چقدر هزینه می شود ؟ چند هزار نفر کنار می مانند تا فقط تعداد اندکی برنده شوند تا بعد انها هم به ضرب  تیغ نظرِ  گزینشگران بی صلاحیت از امکان خدمت به مردمان خود دور بمانند؟

 

می دانم که رنج ، هر رنجی که انسان را از پا در نیاورد بیاموزاند  او را به مرحله متعالی تری از مسیر رشد  می رساند ، ولی نمی دانم  رنج با جامعه ی ستمدیده  چه خواهد کرد ،

و آیا ما اجازه داریم  جامعه را  شکل گسترش یافته ایی از فرد محسوب کنیم که درد ها را تاب

می آورد به امیدِ شِفا و نمی شکند ؟

 

یاد آن پرسش همیشگی  کودکانه افتادم ،

یک کیلو آهن سنگین تر است یا یک کیلو پنبه ؟ یا یک کیلو نمک ؟  و چگونه است که در جهان درس  در جهان بیرونی هیچ یکی با یک دیگر برابر و هم ارزش نیست  حتا در مدرسه و دانشگاه و محل کار ؟

چگونه است که گاهی یک کیلو نان ، حیاتی تر می شود از یک کیلو طلا و گاهی یک جو آبرو سنگین تر است از حکومت ظالمانه ی  رنگین ؟

 

و مردود شدگان در مصاحبه های مبتذل هیات های گزینش  دانشگاهها و ادارات دولتی که بعد از هر آزمون استخدامی برگزار می شود  ، انسانهای بی آبرویی نبوده و نیستند.

 

‏آنها که از سد عظیم کنکور و یا آزمونهای علمی سازمانها و نهادها و ادارات دولتی عبور می کنند ولی در پس سد شدّاد گزینش می مانند ، جوانان پاک دامان همین آب و خاکند .

 

و به این می اندیشم که متبرک ترین نان ، نان بازوی جوانمردانی است که جنگیدند تا عدالت و ازادی را برای اهلی شدن انسان ها مهیا کنند تا ان یک تکّه نان ِ عرق جبین ، حُنّاق نشود توی گلوی هموطنانِ با آبرویشان . دریغ که آرزویشان در خون غلتید .

 

می خواهم برایتان بگویم که  در این سرزمین و البته در پس هر تمدنِ بزرگ اندیشی ، UFO هایی بوده اند که دیده نمی شدند ، اهل خودنمایی و تفاخر و اسم و لایک نبودند ، اهل شعار و فریب و ریا و دروغ هم ، با گام های بزرگ این مملکت را خشت به خشت ساخته اند و سرانجام همچون هر جنبنده ی دیگری، روی در نقاب خاک پوشیده اند ، از بسیارشان  اکنون فقط نامی بجا مانده و از برخی اثری  نیکو ، لابد برایشان مهم این بوده که خدمتی کرده باشند و محتوایی تولید نموده باشند و اثری از خود بر صفحات متَلوّن گیتی برجای گذاشته باشند درست همانگونه که باید ؛ درست و مفید و بجا . 

یوفوهای محترمی که  زاده ی همین آب و خاک بوده اند اما در فضای فکری دیگری نفس می کشیده اند و باور داشته اند مرد کهن شدن ، با شوخی و تمسخر به دست نمی آید و لزوما بسته به ریش پرپشت و پیرهن های آستین بلند ِ روی شلوار انداخته هم نیست . 

 

اما ناگهان قومی حاکم آمدند که اصولن با یوفوها مشکل داشتند و با چهره ی پنهان و اسم نهان مخالف بودند و می گفتند ظاهر هر فرد همان باطن اوست و باطن هر فرد همان ظاهرش پس از قیافه انسان ها می توانیم درونشان را بخوانیم ، و هر که همشکل ما نیست لابد همفکر ما نیست و هر که همفکر ما نیست پس حتمن دشمن ماست ، پس دشمنانشان را تاراندند و تعهّد را بر تخصّص ترجیح دادند (آنهم سطحی ترین و مبتدل ترین قرائت از تعهد را )


دین را ملعبه ی زبان و ریش و تیغ و تسبیح ِ خویش نمودند و متخصص نماها و ریش داران بی ریشه را حاکم بر امورات ملک و ملکوتِ مردمان و با نگاهی یکجانبه به پیچیدگی های این جهان پیچ در پیچ ، و مناسبات انسانیِ این عمر ِ پایانش همه هیچ یا ناهیچ ، ایران را به خطرناکترین نقطه ی رساندند که تاکنون در مسیر حرکت تاریخی اش دیده است .

 

قومی که در مسابقات دو و میدانی جهانی ، می خواستند لی لی کنان و بازیگوشانه طلا بگیرند ، برنز هم نگرفتند و اوت شدند . مردمانی که پاهایشان در سماوات بود و آنگاه که اربابان واقعی خود را نوکرِ خود دیدند ، از احوالاتشان غافل شدند ... 

و زیان کردند ، چه زیان کردنی  .

مردمان کاربلد و تحصیل کرده و دودچراغ خورده را آزردند و با قضاوت های عجولانه ی نابجا آنان را به رایگان ، تبدیل به گل های سرسبد ِ دیگر ممالک این سیاره نمودند .آنقدر کار را بر کاردُرُستان و نیک سیرتان ، دشوار نمودند تا انان خود تصمیم بگیرند که علم و تجربه و هوش و هنر و ادب خویش را بردارند و ببرند به هر آن کجا که احترامشان کنند و قدرشان را بدانند ، پیش از انکه نوبت برسد به زخم زبانها و تهمت و افترا ها و تجسس های حرام اندر حرام و شنود گفتگوهای شبانه ی زندگی خصوصی و دیگر پرونده سازی هایی که افتد و دانید .

‏و آن سرزمین ، چه مَهین میهنی شد !

و به این می اندیشم که اگر این نگاهِ خودپرست ِ متعهد پسند که در این سالها بر آینده ی کاری جوانان تحصیل کرده ی ایرانی حاکم بوده است در ایران باستان هم حاکم می بود ، آیا امروز از پارسه ، از پیکر فرهاد از خاوران تا باختران ِ این خاک مظلوم ، شنریزه ایی حتّا برجای می ماند ؟ 

از آن نقش و نگاران و بیستون ها و پیکر فرهاد ها چه ؟

‏ یا حتی کلمه ایی از نخستین سطور اولین استوانه ی حقوق بشر هستی؟ 

‏  مردمان هر سرزمین ، خس و خاک و خاشاک و صخره و رود نیستند ، که با جارویی بشود پس و پیششان کرد ، گرانیگاه های هر تمدنند ، و حکومتها همواره بارِ خود را بر دماوندِ دوش ِ مردمان ِ خود می نهند ، و وای به روزی که این البرزهای ستَبر ، خس و خاشاک محسوب شوند ، به تدریج بخشکند و در ستمکاری تاریخ گم شوند.

‏همه ی صحراهای جهان شبیه همند ، چشمه ها و نخل ها ، واحه ها و حتی مقبرها و ابوالهول ها ، معابد و قله ها ، حرم ها و اهرام هم 
‏انسانهایند که به سرزمین ها معنا و رنگ و تمایز می بخشند . 

‏هر تمدنی که مردمان نیک اندیش و نیکوکار و کاربلد بیشتری داشته باشد ، سر تر است ، برنده می شود و بیشتر می زیَد .

 

اسم این سِفرِ غریب چه بود ؟

و چرا چراغ های این بالماسکه ی عریان را

در هیچ نهایتی 

به مشرقِ موعود راهی نبود ؟

 


روزگاری هیبت ِ حضرت سلیمان نبی حکم ها می راند ، شبی ، موریانه های خودی، تکیه گاهش را جویدند و ترسِ دیوانِ مزار فرو ریخت .

............

اسم این متن وامی است اخذ شده از رساله ی " قصه غربت الغربیه " شیخ ِ اشراق ،

شیخ شهاب الدین سهروردی

 

 

۰ نظر ۱۰ تیر ۰۱ ، ۱۸:۵۲
محمّدرضا پریشی